اومدم از روزی بگم که داداشیت به آسمونا رفت
سلام خاله جون سلام فرشته ی اسمونی ما امروز اومدم از روز بگم که داداشیت بی وفایی کرد و تنهامون گذاشت . داغی که هنوز جای زخمش رو دلامونه و فقط با اومدن تو آروم میشه ... اون شب یعنی ٢٤ تیر نمیدونم چم بود . اخه این دل لعنتی من انگار وقتی قراره چیز بشه بش الهام میشه شبش اصلا خوب نخوابیدم... استرس داشتم ولی نمیدونستم چرا؟ لعنت به این اضطراب ها .. فردا صبحش نوبت دکتر پوست داشتم گرگان ... مامان سارات ماه نهم بارداریش بود و دیگه به انتهای راه رسیده بود ... صبح وقتی بیدار شدم دیدم اکبر آقا یعنی باباییت صدام میزنه و میگه من دارم میرم سر کار مواظب سارا باشین اخه دیشب تا صبح همش بالا آورد ... اون بیچاره با استرس رفت سر کارش و مامان هم مامان ...
نویسنده :
خاله سمیرا
13:41